« شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند ؟
گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟ »
شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟
بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟
شده در گوش ِ تو گوید که تو را باز تو را…؟
نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟
شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟
گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟
شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟
که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه ی او ؟
به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منی
به تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ منی
شده دلتنگ شوی غم به ج
واقعیت اینه که وقتی عشقی نباشه دلداری نباشه حرفی هم نیست. حوصلهم سر رفته تو این حجم از هیچ بودنه همهچیز. وقتی هیچی نداری شادت کنه یا دلت رو خوش کنه چی میمونه از زندگی؟ سپر انداختن.. اصطلاح قشنگیه و خب همهی جوونا پرن از حرفهای قشنگ، وقتی سنت بالا میره، وقتی جهانت تنگ و کوچیک میشه میفهمی اون موقع جهانت جهان ادبیاتی بود و حالا داری تو واقعیت زندگی میکنی و حرفی نمیمونه. خوب که نگاه میکنم من جهان تنگ و تاریک نیست، برهوته!
ولش کن این ت
شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟گره در روح و روانت به جهانت بزند؟شده در خواب ببینی که تو را قرض کند؟بروی وهْم شوی تا که تو را فرض کند؟شده در گوش تو گوید که تو را باز تو را...؟نشوم فاش کسی تا که شوم رازْ تو را...؟شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی؟گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی؟شده یک شب برود تا که روی در پی او؟که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه او؟به همان حال بگویی که تو مجنون منیبه تو بیمار شدم تا که تو درمون منیشده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟گره ات کور شو
شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند ؟گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟ »
شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟
شده در گوش ِ تو گوید که تو را باز تو را…؟نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟
شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟
شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه ی او ؟
به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منیبه تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ منی
شده دلتنگ شوی غم به جهانت
برای سال جدیدت آرزوی تحول دارم.
آرزو میکنم که زندگی و جهانت به سوی سبز شدن متحول شود و حال دلت به احسنترین حالها برسد. آرزو میکنم که در تمام روزهای پیش رو، حال خودت و حال جهانت خوب باشد.
آرزو میکنم سلامت بمانی و هرکجا گفتند "چه خبر"، با لبخند بگویی "سلامتی" اما نه از روی عادت، که از روی آگاهی...
آرزو میکنم روزهای تلخ گذشته، در گذشتهها جا بمانند و جز یاد و خاطرهای برای عبرت، چیزی از آنها باقی نمانَد.
آرزو میکنم بیفتد برایت تمام اتف
هزاران فریاد در سکوت من نهفته است
اقیانوس های اشک در آه های من نهفته است
روی میرسم به آرزویم؟
چیزی نمانده تا با هیجده سالگی ام خداحافظی کنم...
هیجده سالگی ای که با اشک و اه گذشت
خدایا
در من چه دیدی
که کول بار غم جهانت را در بغچه ای بستی
و روی دل من گذاشتی
در من چه دیدی که مرا محرم راز خود کردی؟ در من چه دیدی که به اینجایم کشاندی؟
سلام
بهار هفده
به قول گرامی دوستی: همه از گرانی مینالند ولی خداروشکر برای رفتن به رستورانها باید از قبل رزرو کرد
و
همطاف اضافه میکند همه از ناداری و گرفتاری مینالند ولی خداروشکر برای سفر (مثلا تعطیلات پیش رو - نیمه خرداد و عید فطر) باید از قبلتـــــر رزرو کرد. همه ظرفیتها تکمیل!؟
* سعدی عزیز
جهانت به کام و فلک یار باد... جهان آفرینت نگهدار باد
غم از گردش روزگارت مباد...وز اندیشه بر دل غبارت مباد
درونت به تأیید حق شاد باد... دل و دین و
خیلی اتفاقات در زندگی هست که در لحظه دردناک جلوه میکنه اما با گذر زمان ثمر میده و طور دیگه ای به چشم میاد.گاهی از دور که به یک شکست نگاه کنی و جزئی نگری رو پشت سر بگذاری یک موفقیت می بینی.
زمان دادن و فاصله گرفتن باعث میشه از نظرگاه تازه ای به خودت و جهان نگاه کنی؛ فاصله گرفتن از هر اونچه که بخش مهم جهانت بوده یا هست.
تو خود جهانی جداییدر چشم های توکهکشان ها به دور خود می گردنددر دست های توخدایان فرمانروایی می کننددر سینه اتبار کائنات نهفته استو آغوشتگنجینهی اعمال آنهایی است که در تو زندگی می کنند..در وصف تو نوشتن.تو از خودت چه می دانی؟چند بار تا کنون کهکشان های درون چشم هایت را در آیینه دیده ای؟چند بار تا کنون دعای کسانی که درونت زندگی می کنند را شنیده ای؟خدایانی که در دستان ات فرمانروایی می کنندبرای مردم ات چه کرده اند؟تو از خودت چه می دانی؟چشم هایت ر
دردا.دردا از من.دردا از این عمرهای کوتاه و بیاعتبار ما.دردا از نبودنها و رفتنها.دردا از تو که هم نامهی نانوشته خوانی و هم قصهی نانموده دانی.دردا از تو که یادت مونس جانم است.دردا از من که با این همه آدم نمیشوم که نمیشوم.دردا از من که زندگی میکنم برای آن لحظات که حتی با آن «برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشم، همین از تمامِ جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشم» هم گریهام بگیرد و غرق لذت شوم، اما برایم این لحظات هم محد
در غروبی زیبا از واپسین روزهای یک بهار پرماجرا می نویسم ...
در لحظات نزدیک اذان ....
در لحظات مشهور ب لحظات استجابت دعا ....
خداوندا مگذار بر دلم هیچگاه قفل قساوت بماند ...
مگذار هیچ خاطری را ب خاطر حرفم آزرده کنم ...
بارها رایحه دلنشین نسیم های بهاری ب مشامم خورد
اما ....
بهارت نمیدانم از من راضیست یا نه ...
دل من در بهارت شاد بود ...
با بهارت خداحافظی نمی کنم
چون دلتنگی من چند برابر می شود ...
بوی بهار ... بوی بهترین ها بود ...
بوی یک دنیا لطافت ... بوی یک
هر که درین درد گرفتار نیست
یک نفسش در دو جهان کار نیست
هر که دلش دیدهٔ بینا نیافت
دیدهٔ او محرم دیدار نیست
هر که ازین واقعه بویی نبرد
جز به صفت صورت دیوار نیست
خوار شود در ره او همچو خاک
هرکه در این بادیه خونخوار نیست
ای دل اگر دم زنی از سر عشق
جای تو جز آتش و جز دار نیست
پردهٔ این راز که در قمر جان است
جز قدح دردی خمار نیست
آنکه سزاوار در گلخن است
در حرم شاه سزاوار نیست
گلخنی مفلس ناشسته روی
مرد سراپردهٔ اسرار نیست
کعبهٔ جانان اگرت آرزوست
در گذر
بی حوصلگی برای وقتی است که در خودت چیزی نداشته باشی. تا وقتی با خودت خلوت کردی از آن لذت ببری. در خلوت خودت به چیزی نرسی. این معنایش خودِ پوچی است. نه تلاشی، نه نتیجه تفکری و نه مهم تر از همه نور و نشاطی. اینکه عالَم درون نداشته باشی می تواند سرآغاز سقوط باشد. تو را به سمت تقلید سوق دهد و هی دنبال چیزی باشی تا از خودت غافل شوی. هی به دنبال سرگرمی های مختلفی که با خودت مواجه نشوی.
فکر می کنم این یک سبک زندگی است. سبک زندگی بی دغدغه، معطوف به بیرون، ب
زل میزنی به شاخۀ
خشک درختها
از پشت شیشههای قطاری که رفتنیست
فرقی نمیکند به کجا؟ کی؟ چرا؟ چطور؟
فرقی نمیکند که جهانت بزرگ نیست
یک روز عصر، مثلِ همین روزهای سرد
با اتّفاقِ مسخرهای آشنا شدیم
خمپارههای توی سرم تیر میکشند
سربازها یکی یکی از هم.../ جدا شدیم
یعنی تفالههای پس از جنگ ما شدیم
باید قبول کرد سیاستمدارها...
چاقو برید هر چه به دستش رسیده بود
[تصویرِ تار، تونل و سوتِ قطارها]
هر روز حالم از خودم، از زند
غروب بود. همه مهمانی
بودند و من به بهانه سرفههایی که صوت را از حنجرهام گرفته بود خانه ماندم. بعد
از مدتها تصمیم گرفته بودم پشت چرخ خیاطیام بنشینم. پشت میز نشستم. روکشش را
برداشتم. بالا و پایینش را با چهارسو باز کردم و دست به روغن شدم تا از قولنجهای
احتمالیاش جلوگیری کنم. آمدی و به دیوار تکیه زدی و گفتی:" کمکت کنم؟"
آرام گفتم:" نه، بلدم." پرسیدی:" با صدات چیکار کنیم" شانهام
را بالا انداختم و گفتم:" نمیدونم یار." روی صندلی میز تحریر نشستی.
ا
داستان درباره زنی متاهل به نام سولوئه که پدر و خواهرهاش مدام تحقیرش می کنن اما اون اصلا به این صحبت ها توجهی نمی کنه و ادامه می ده! سولو مصمم تر از این حرفاست. (این اخلاقشو دوست داشتم!) بعد سعی می کنه یه شغل برا خودش دست و پا بکنه و پاش به یه دفتر رادیویی می رسه...
حالا جدای از اینکه کارش یعنی در واقع اونجوری که قرار بود کار رو پیش ببره دوست نداشتم و مطابق با فرهنگ ما هم نیست و حتی پذیرشش برای یه هندی هم راحت نیست اما ویدیا بالان بی نهایت خوب نقشش رو
دو قدم مانده که پاییز به یغما بروداین همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باددل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟
گله هارابگذار!ناله هارابس کن!
*روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!تابجنبیم تمام است تمام!!
مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!این شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نیست که نیست!!زندگی گاه به کام است و بس
سلام. یه چندتا موضوع به نظرم میرسه که بهتره به تو منتقلش کنم. نمیدونم باهاش مخالف خواهی بود یا موافق، چون تو بیست و هفتمین غمی هستی و مسلما یه فرقایی با من بیست و شیشمی خواهی داشت. ولی خب به قول این پیرای خردمند توی حکایتا من وظیفهام گفتنه. بعدا خودت ببین اگه چرت بود بندازش دور، اگرم که به کارِت اومد خب به کارَش بند! خلاصه که از ما گفتن.
اول اینکه میدونم گاهی همچین توی گرداب خودت غرق میشی که نفست بالا نمیاد و در اون لحظات به این فکر میکنی
وارد سالن نمایش که میشوم، از دیدن جمعیت ماتم میبرد. بین این همه مرد گردن کلفت نمیتوانم خودم را به باجه بلیط برسانم. اگرچه با آرنج سعی میکنم کنارشان بزنم اما موفق نمیشوم. میروم و کناری میایستم.
استاد گویندگیام را میبینم. سلام میکنم. مرا به کسی که کنارش ایستاده معرفی میکند: یکی از بااستعدادترین... بقیهاش را نمیشنوم. سر و صدا زیاد است. یک دست استاد به سمت من است و دست دیگرش به سمت آن آقا. چیزهایی میگوید، با لبخندی که هر لحظه
وارد سالن نمایش که میشوم، از دیدن جمعیت ماتم میبرد. بین این همه مرد گردن کلفت نمیتوانم خودم را به باجه بلیط برسانم. اگرچه با آرنج سعی میکنم کنارشان بزنم اما موفق نمیشوم. میروم و کناری میایستم.
استاد گویندگیام را میبینم. سلام میکنم. مرا به کسی که کنارش ایستاده معرفی میکند: یکی از بااستعدادترین... بقیهاش را نمیشنوم. سر و صدا زیاد است. یک دست استاد به سمت من است و دست دیگرش به سمت آن آقا. چیزهایی میگوید، با لبخندی که هر لحظه
درباره این سایت